کتاب "در رقه بودم"، حکایت جوان داعشی از سرگذشتش

© Photo / Cyber Berkut کتاب "در رقه بودم"، حکایت جوان داعشی از سرگذشتش
کتاب در رقه بودم، حکایت جوان داعشی از سرگذشتش - اسپوتنیک افغانستان
عضو شوید
"در رقه بودم"، حکایت جوانی آلمانی تونسی تبار است که پس از ظهور گروه تروریستی داعش با وعده هایش فریب خورده، راهی سرزمین "شام" می شود.

این درحالی است که پیش زمینه پیوستن به این گروه در او وجود داشت، آنجا که می گوید: "از کودکی در گوشم از سرزمین شام و جهاد و جنگ آخر الزمان و دابق گفته بودند"، لذا در جوانی برای تحقق رویایش راه سوریه را پیش می گیرد تا به داعش ملحق شود و زندگی خود را در سرزمین خلافت اسلامی مورد ادعای داعش ادامه دهد".

خیلی زود درمی یابد، داعش و سرزمین شام و خلافت "سرابی" بیش نیست، لذا تصمیم به جدایی از داعش می گیرد و پس از فرار، دیده های خود طی مدت زمان اقامتش در رقه و شرکت در نبردهای داعش روایت می کند.

هادی یحمد، نویسنده تونسی و مولف کتاب "در رقه بودم" روایتگر حکایت این جوان آلمانی تونسی است که خود را "ابو زکریا" معرفی می کند. به گفته یحمد آنها کاملاً به طور تصادفی با هم آشنا شده اند.

انتشار این کتاب در کشورهای عربی با استقبال بسیاری مواجه شد. اهمیت این کتاب در این است که برای اولین روند زندگی در مناطق تحت تصرف داعش، اعتقادات و باورهای این گروه، نحوه تعامل این گروه با عناصر خود، عوامل جذب و دفع جوانان به داعش و نحوه نگرش و تفکر این گروه را به زبانی ساده و مستقیم در قالب داستان بیان می کند.

لذا می توان گفت که "در رقه بودم"، اولین کتابی است که به زبان عربی و به طور مستند از زوایای پنهان داعش سخن می گوید.

حکایت چنین آغاز می‌شود:

روزی که در "منبج"، از شهرهای شمالی سوریه بودم، را فراموش نمی کنم. هوا سرد و بارانی بود. خانه ای در مرکز شهر کرایه کرده بودم. تعجب می کنم، چرا خانه ای که تا ۲ ماه قبل، پیش از خروج از رقه در آن زندگی می کردم، را به یاد نمی آورم.

شاید برای این بود که اصلا چیزی برای به خاطر سپردن نداشت، بی روح و سرد. مثل تمام خانه هایی که در شهرها و مناطق تحت تصرف داعش در شمال سوریه، در رقه، الباب و منبج وجود داشتند.

بیش از آنکه دوست داشته باشم، زوایای آن خانه را به یاد بیاورم، آرزوی به یاد آوردن چهره صاحبان آنها را داشتم. بارها به ذهنم فشار آورده بودم، اما بی نتیجه بود.

ولی اولین بار که چنین خانه ای را کرایه کردم، فراموش نمی کنم. در دنیای دیگری سیر می کردم. خود را به نام "مهاجر" در صفوف داعش می دیدم.

برای رسیدن به سرزمین خلافتی که "ابوبکر البغدادی" تاسیس آن را اعلام کرده بود، سر از پا نمی شناختم. برای همین رنج سفر را به جان خریده بودم تا به زندگی خود در سرزمینی ادامه دهم که در آن "ظلمی روا داشته نمی شد".

این جملات مرا به یاد یکی از تولیداتم در دفتر تبلیغات داعش در "حلب" می اندازد — چون بخشی از فعالیت هایم در داعش تولید کارهای تبلیغاتی و رسانه ای بود — در بخشی از فیلم تبلیغاتی که ساخته بودم، عینا از این جملات استفاده کرده بودم.

به خوبی به یاد می آورم. آن روزها در شهر "الباب" مستقر بودم. به من مسئولیت تولید فیلمی تبلیغاتی برای داعش داده شد. سناریوی فیلم این گونه طراحی شده بود که اول فیلم، من داستان مهاجرتم از آلمان به تونس و سپس ترکیه و سوریه را روایت کنم."از مهاجرتم به تونس گفتم.. از اینکه آلمانی تبار بودم و سودای زندگی در سرزمین خلافت را در سرمی پروراندم".

هدف فیلم انتقاد از مهاجرت مردم سوریه و ترک میهن شان بود. از قضا تولید این فیلم مصادف شد، با مرگ "آلان"، کودک ۳ ساله کُرد سوری در سواحل ترکیه طی ماه سپتامبر ۲۰۱۵ و تصمیم من برای جدایی از داعش.

این فیلم را درحالی ساختم که به آنچه در آن می گفتم، دیگر ایمان نداشتم. تنها چیزی را که از من خواسته شده بود، انجام می دادم. سرزمین خلافت اسلامی آنگونه نبود که توصیفش می کردند. من با آن کسی که به محض پای گذاشتن به خاک سوریه و ورود به سرزمین خلافت، سجده شکر به جا آورده بود، تفاوت بسیار داشتم.

حالا دیگر، همه چیز در خانه ای که در منبج کرایه کرده بودم، تغییر کرده بود. شاید من اینطور تصور می کردم. نه همه چیز سرجای خود بود، این من بودم که تغییر کرده بودم. الان می دانستم، این خانه صاحبی دارد که حتی اگر از سوریه هم مهاجرت کرده باشد، باز روزی برای تصاحب آن خواهد آمد.

همچنین دریافته بودم که اقامتم در سوریه و سرزمین خلافت موقت است. آن روزها شهر در معرض بمباران شدید بود، امریکایی ها، روس ها، ارتش سوریه، همه شهر را هدف گرفته بودند.

نیروهای موسوم به "سوریه دموکراتیک" پس از تصرف جنوب منبج به سمت سد "تشرین" که داعش آن را سد "الفاروق" نامیده بود، درحال پیشروی بودند.

پس داعش تنها با جنگ و جنگیدن سروکار نداشت، بلکه می خواست، نماد یک دولت تمام عیار باشد، لذا پس از تصرف هر منطقه نام کوچه ها و محله ها و سرک ها و سدها را تغییر می داد و به تبعیت از مجاهدین افغان برای عناصرش لقب در نظر می گرفت و لقب من نیز "ابو زکریا" بود.

روز مقرر، ساعت ۱۱ از خواب بیدار شدم. سحرخیزی در میان سوری ها جایی ندارد. آنها روز خود را ساعت ۱۰ صبح آغاز می کنند. پس از صبحانه سوار موتری شدم که داعش در اختیارم گذاشته بود. به سمت خانه یکی از برادران راه افتادم. آنها نیز درصدد فرار بودند.

گروهی چهار نفره تشکیل داده بودیم. یکی از اعضای گروه همسر و ۳ فرزندش را هم به همراه داشت. مقصد همه تونس بود. در آخرین روزها زمزمه هایی درباره وفاداری ما به گروه شنیده می شد و این فرار را بر ما سخت می کرد. مانع اصلی پوسته‌های امنیتی گروه بود، لذا باید هرچه سریع تر به راه می افتادیم.

پس از کرایه خانه ای در منبج و خرید اقلام مورد نیاز، در راه بازگشت به خانه به دلیل لغزندگی سرک‌ها که یخ زده بودند با یک پایه برق تصادف کردم. خسارت زیادی به موتر وارد شده بود. مجبور شدم، بخشی از ملبغی که برای خرج سفر کنار گذاشته بودم، را صرف ترمیم موتر کنم.

ساعت ۵ بعد از چاشت از شهر منبج به سمت شهر الباب حرکت کردیم. اما خراب شدن موتر وسط راه باعث شد، به منبج برگردیم. مجبور شدم، از طریق "واتس آپ" با کسی که قرار بود، امنیت عبور ما از مناطق تحت تصرف گروه های مسلح سوری را تامین کند، تماس گرفتم و قرار خود را یک روز به تعویق انداختیم.

موتر را در ورودی منبج رها کردیم و راه خانه یکی از برادران را پیش گرفتیم. خانه هایی که داعش پس از تصرف منبج آنها را در اختیار عناصر خارجی گروه قرار می داد و منبج از جمله شهرهایی بود که اغلب ساکنان آن پس از تصرف به دست داعش، مهاجرین بودند، لذا به شهر مهاجرین معروف شده بود.

در این شهر کوچک مرزی به همه زبان ها از فرانسوی، انگلیسی و آلمانی گرفته تا روسی و چینی و به همه لهجه‌های عربی از مصری و تونسی و مغربی گرفته تا الجزایری و لیبیایی صحبت می کردند.

از این شهر خاطره چندانی ندارم، جز تابلوهای سیاه و سفید تبلیغاتی داعش که مرا به یاد تونس و جشن سالروز به قدرت رسیدن "زین العابدین بن علی"، دیکتاتور سرنگون شده این کشور می انداخت، با این تفاوت که آن تابلوها به رنگ بنفش بودند و اینها سیاه.

اولین مشکلی که پس از بازگشت به منبج با آن مواجه شدیم، نحوه تامین هزینه سفر بود. تصمیم گرفتیم، این مشکل را با فروش سلاح هایی که به همراه داشتیم حل کنیم.

به دلیل نظارت شدیدی که این اواخر روی این دکان ها صورت می گرفت، اعضای گروه با این پیشنهاد مخالفت کردند. دکان های خرید و فروش سلاح یکی از پدیده های رایج در مناطق تحت تصرف گروه های مسلح از جمله داعش در سوریه بود که در این اواخر داعش نظارت بر خرید و فروش این مغازه ها را به دلیل افزایش موارد فرار از گروه و فروش سلاح هایشان برای تامین هزینه سفر تشدید کرده بود.

کافی بود، عناصر "حسبه" یا پولیس دینی داعش به یکی از عناصر شک کنند، سلاح هایش را برای فرار فروخته تا مجازات اعدام را در حقش اجرا می کردند.

فرودگاه نظامی "کشیش" در نزدیکی شهر "مسکنه"، در حومه شرقی حلب به قربانگاه اعضای فراری داعش تبدیل شده بود. هرکس که طی فرار دستگیر می شد، اینجا اعدام می گردید.

روز بعد، از خواب که بیدار شدم، دو سلاح "کلاشینکوف"ام را برداشته، راه بازار فروش سلاح را پیش گرفتم. کلاشینکف خودم با ارزش تر از کلاشینکوف‌ی بود که یکی از براداران مهاجر پیش از فرار آن را به من هدیه داد.

یادم می آید که کلاشینکوفم را پس از تصرف شهر "القائم" عراق از یکی از انبارهای تسلیحاتی این شهر برداشتم. از عجله ای که در فروش سلاح ها داشتم، مغازه دار که متوجه اوضاعم شده بود، از این شرایط نهایت سوء استفاده را کرد و سلاح ها را به پایین ترین قیمت خرید. برای هردوی آنها تنها ۲ هزار دالر پرداخت کرد.

کلاشینکوفم برایم خیلی عزیز بود، آن را چون یار و همدم خود می دانستم که در بسیاری از نبردها همراهم بود. یادم می آید، یک بار یکی از برادران از من خواست آن را به قیمتی بسیار بالاتر به او بفروشم، اما قبول نکردم.

پس از فروش سلاح ها بار خود را بسته ، راه سرای بس های منبج را پیش گرفتیم و با یکی از رانندگان توافق کردیم، ما را به قریه "تل بطالگ مابین شهرهای "الراعی" و "الباب"، در حومه شمالی حلب ببرد.

موتر حرکت کرد و تصمیم گرفتیم، در پوسته‌های تلاش داعش بگوییم که برای خواستگاری راهی قریه تل بطال هستیم. اگرچه این پوسته بزرگترین خطر در مسیر فرار ما بودند و هرچه به نقاط مرزی یا خط تماس مناطق اشغالی داعش و دیگر گروه های مسلح یا اردوی سوریه نزدیک می شدیم، تعداد این پوسته ها افزایش می یافت، اما حملات هوایی اخیر نیروی هوایی روسیه و سوریه و امریکا، داعش را وادار به کاستن از تعداد این موانع کرده بودند و این شانسی بزرگ برای ما بود.

از سوی دیگر، به تن داشتن لباس نظامی داعش نیز کمک بسیاری به ما کرد تا از شهرهای منبج و الباب بی دردسر خارج شویم. با نزدیک شدن به روستای تل بطال با کسی که قرار بود، ما را به خاک ترکیه منتقل کند، تماس گرفتم و برای خروج هر نفر به جز کودکان هزار دالر به حسابش واریز کردم.

در مناطق تحت تصرف داعش، ارزهای مختلفی رد و بدل می شد، اما دالر امریکایی رایج ترین آنها بود. داعش حقوق عناصر خود را به دالر می داد و خرید و فروش ها و معاملات کلان و عمده اش به دالر صورت می گرفت.

داعش به جنگجویان خود ماهانه بیش از ۵۰ دالر با شرط تامین خورد و خوراک و مسکن و به هر کودک خانواده ماهانه بیش از ۳۵ دالر پرداخت می کرد که البته این مبلغ بعدها با سقوط برخی شهرها و مناطق در تصرف داعش کاهش یافت.

آن شب را در خانه آن مرد سوری که قرار بود، ما را به ترکیه منتقل کند، به صبح رساندیم. لباس های نظامی را با لباس های شخصی تعویض و موها و ریش و بروت هایمان را کوتاه کردیم.

از زمان پیوستن به داعش این اولین بار بود که ریش هایم را کوتاه می کردم. اما به موهای بلندم که به شانه ام می رسید، دست نزدم.

قرار بود، یکجا با مردم عوامی که از بیم حملات هوایی به آن سوی مرزها فرار می کردند، از مرز عبور کنیم. به همین منظور فردا صبح زود در حالی که آن مرد سوری پیش و ما پشت سر او حرکت می کردیم، با جمعی از مردم منطقه به سمت مرز ترکیه به راهی شدیم.

قرار شد، طی راه حرفی نزنیم تا کسی به لهجه غیرسوری ما پی نبرد. قریه‌ها، زمین های زراعی و تپه های متعدد و مهم تر از آن از مناطقی که توسط داعش مین گذاری شده بود، عبور کردیم.

"دابق"، یکی از قریه‌هایی بود که از آن عبور کردیم. قبلا دو بار به همراه یکی از فرماندهان میدانی داعش برای ماموریت های نظامی به این قریه آمده بودم. برخلاف آنچه داعش تبلیغ می کند، من هیچ قداستی در این قریه ندیدم. آنچه دیده می شد، قریه‌ی کوچک با خانه ها گِلی و خشتی که اینجا و آنجا پراکنده بودند.

آخرین سفرم به دابق با فرمانده گروه تونسی های داعش بود. بعداز چاشت به قریه رسیدیم. این سرکرده داعشی از جمله افرادی بود که معتقد بود، نبرد آخر الزمان بین حق و باطل و خیر و شر در این محل انجام می شود.

او هم مثل بقیه نتوانست، چیزی به اطلاعاتم درباره این قریه اضافه کند و من مجبور بودم، به نشانه تایید سخنانش لبخند بزنم و سر تکان دهم. به نظر من دابق سرابی بیش نبود. این قریه با آنچه در کودکی برایم نقل می شد، تفاوت بسیار داشت.

در حالی که دابق، یکی از ارکان اعتقادی ما بود. سرزمینی در شام که هزاران هزار سلفی به نام "جهاد" و مشارکت در نبرد آخر الزمان به قصد آن هجوم آوردند و تحت لوای آن جنگ ها کردند و ادم ها کشتند و خون ها ریختند و حال بعد از یک سال دریافتیم که دابق سرابی بیش نبوده، در حالی که پیش از آن تنها یک رویا را در سر می پروراندیم و آن، "سرزمین شام" بود…

نوار خبری
0
برای شرکت در گفتگو
ورود به سیستمیا ثبت نام کنید
loader
بحث و گفتگو
Заголовок открываемого материала