رخسار نام مستعار دختری دانشجوست که برای تحصیل به کابل آمده اما ارتباط خارج از عرف و شرع وی با یکی از هم صنفی هایش به نام ندیم، زندگی و آینده ی وی را تباه کرده است.
وی در تشریح سرگذشت سیاه خود گفت: دوستی سه سالهام با "ندیم" یکی از سرگذشتهای بسیار بد زندگیام بود که دردش تا ابد فراموش نشدنی است اما میتواند درس عبرتی برای دختران همسان من باشد.
چند سال قبل برای ادامه تحصیل ولایتاش را به قصد کابل ترک کرد تا در یکی از دانشگاه های شخصی رشته مورد علاقهاش یعنی حقوق را فرا گیرد.
او میگوید: ندیم یکی از هم صنفی هایم که در همانجا نسبت به من اظهار علاقه کرد. مدتی گذشت من هم به او علاقه پیدا کردم و دوستی او را پذیرفتم مشروط بر آنکه بعد از ختم پوهنتون باهم ازدواج کنیم.
از آنجایی که دور از فامیل بودم، با چندتن از دخترانی که مثل خودم محصل بودند و دور از خانه بسر میبردند اتاق گرفته بودیم. بیشتر وقت خود را با ندیم سپری میکردم و هیچکس مانعم نبود.
ندیم بهترین امکانات را فراهم میکرد زیرا او یکی از پسران سرمایه دار بود و از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشت. روزها میگذشت و علاقه من نسبت به او زیادتر میشد، هیچکس جز ندیم برایم مهم نبود و دوست داشتم همیشه کنارش باشم.
بعد از مدتی فهمیدم که معتاد شدم زیرا ندیم همیشه در نوشیدنیهای که میخوردیم مواد میانداخت، آن موقع فهمیدم چرا زمانیکه به خانه میرفتم تخته قرصهای میداد و میگفت هروقت حالت بد شد از این قرصها استفاده کن زیرا آرام بخش است.
به نحوی محتاج او بودم و برای رفع نیازم مجبور شدم تمام خواستههای نفسانیاش را برآورده کنم، باکره بودنم را به همین علت از دست دادم. به جایی رسیده بودم که راه برگشت نداشتم.
سه سال از دوستی ما گذشت، پوهنتون ما تمام شد ولی بخاطر ندیم به خانه برنگشتم زیرا سخت محتاج و وابسته او بودم تا اینکه یکی از اقوام برای خواستگاریم به خانه ما رفته بود.
موضوع را با ندیم درجریان گذاشتم اما او با بیتفاوتی گفت که آزاد هستی و میتوانی خواستگارت را قبول کنی. گفتم حالا که بصورت روحی و جسمی محتاج توام چگونه این حرف را میزنی؟
در جوابم گفت که اگر فکر کردی که من با تو ازدواج میکنم، سخت در اشتباهی. دوستی من با تو فقط برای رفع غرایض جنسی بود نه ازدواج، اینجا بود که بیچارگی و بدبختی خود را نظارهگر بودم. بعداز آن روز نمیدانم ندیم کجا شد، تمام پلهای ارتباطی که با او داشتم از بین رفته بود.
نمیتوانستم با اعتیادی که داشتم به خانه برگردم یا زندگی کس دیگری را به تباهی بکشم. فامیل خود را راضی کردم که در کابل وظیفهی بگیرم و جایی در جامعه پیدا کنم زیرا شهری که در آن زندگی میکردم زمینه رشد مهیا نبود.
به سختی توانستم که در یکی از دفاتر شخصی وظیفه بگیرم. با خود عهد کردم که اعتیادم را ترک کنم اما کار سادهی نیست و با گذشت یک سال تا هنوز به این درد گرفتارم.
سرگذشت من درس عبرتی است برای تمام دخترانی که احیا کننده این دوستیها هستند. رابطه پسر و دختر مانند مردابی است که زندگی و عمر انسان را هدر میدهد و یک عمر پشیمانی را به دنبال دارد.